سرگذشت عشق یک بچه
من سرم توی کار خودم بود
بعد یه روز یه نفرودیدم
اون این شکلی بود
ما اوقات خوبی با هم داشتیم
من یه کادو مثل این بهش دادم
وقتی اون کادمو قبول کرد من اینجوری شدم
ماتقریباهمه شب هاباهم گفتگومیکردیم
وقتی همکارام منو اونوتوی ادره دیدن اینجوری نگاه میکردن
ومنم اینجوری بهشون جواب میدادم
اماروزولنتاین اون یه گل رزمثل این دادبه یه نفردیگه
ومن اینجوری بودم
بعدش اینجوری شدم
احساس من اینجوری بود
بعداینجوری شدم
بله آخرش به این حال وروز افتادم
پدرعاشقی بسوزه
امتیاز : | نتیجه : 2 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 1 |